بسم الله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
پشت پنجره اتاق میشینی
نگاهت رو به نقطه ای دور خیره میکنی
و میری به گذشته ای دور
.
توی حیاط نقلی خونه
.
حوض فیروزه ای کنار حیاط
.
درخت آلبالو
.
بوته یاس
.
گل های محمدی
.
یادش بخیر
چه روزایی بود
.
ناخودآگاه لبخند روی لب هات موج میزند
خودت رو غرق میکنی توی خاطرات
.
میرفتیم لب حوض فیروزه ای
دستمال رو میچپوندیم ته حوض
شیر آب رو باز میکردیم و بعد
حوض پر آب بود و
پاهای کوچیک ما و
موج های کوچیک آب که دور پا ها مون حلقه میزدن
.
نقاشی های لب پله حیاط
و داستان همیشگی ابر نقاشی هایم
و دستهای ادمک های نقاشی که همیشه باز بودند به نشانه محبت
و خانه هایی که از ادم ها کوچکتر بودند
.
وای که چقدر مزه میداد خوردن البالو زیر درختش
و انگشت های قرمز ما
حیف!
زود خشک شد
حیف!
زود گذشت
.
بوی خوش یاس توی حیاط
یادت هست؟!
جانماز پر از یاس و
جیب های پر از یاس ما
.
محمدی ها را بگو
عجب تیغ هایی داشتند!
یادت هست!
روز معلم که می شد میچیدیم برای خانم معلم
چه لذتی داشت گل باغچه خانه را به معلم دادن
.
.
.
آخ
دلم تنگ برای آن روزها
.
دلم حیاط نقلیمان را می خواهد
آن روزها را
کاش برمیگشتیم
کاش .............
راستی
امروز را یادم هست
روز ...................